یسنانازنازییسنانازنازی، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

دختر من یسنای من

سرگذشت یسناگلی ازعیدنوروزتاعیدمبعث

باسلام خدمت همه دوستانم وعرض شرمندگی ازاین تاخیر طولانی که علتش شاغل شدنم هست و بعلت عادت نداشتن به صبح زود بیدار شدن بعدازبرگشتن به خونه تاموقع اومدن نانازم ازخونه مامان بزرگش میگیرم میخوابم وبعدش هم که انگار من ودخترم  چندساعت نه چندسال همدیگه روندیده باشیم اونقدرباهم حرف میزنیم وبازی میکنیم تا شب بشه بخوابیم ودوباره روز از نو روزی از نو .  ازعید نوروزمون که بگم چندروزقبل از روز تحویل سال روز ولحظه تحویل سال تبریزعروسی دختر عمه ام بودیم (اولین مسافرت یسنای من به شهرتبریزومرند)روز دوم فروردین که برگشتیم ،خونه مامان ماهی اینا بودیم تا دوروز مونده به سیزده بدرکه امدیم خونه خودمون   ...
23 تير 1392

بهارم دخترم

باهم بخندیم   یه روز که طبق معمول یسنا خانوم بابردن وانداختن اشغال خوراکیش به سطل اشغال مشکل داشت (پرواضحه که بعلت تنبلی فراوان) والهام خاله جونش هم خونه مابود روکرد به الام خالش وگفت خاله جون میشه این اشغالو ببری بندازی بیای خالش هم گفت یسناجون دستموالان شستم وخیسه لطفا پاشو خودت بنداز بیا.دراون لحظه که دیگه راه چاره ای واسه یسنا کوچولونمونده بودبعداز یه مکث کوتاهی گفت کوببینم دستت خیسه یانه  بعدالام خاله که دستش روبازکرد یسنای وروجک هم حیله شومی که توفکرش بودروعملی کردو زود اشغال رو گذاشت تو دست الام خاله ومثل همیشه قهقهه ی شیطانی مخصوص خودش رو باشادی وازته دل سرداد والبته بعدش هم همراهی خنده مابا یسنا وسهیم شد...
20 فروردين 1392

شاعرکوچولو

  جیک جیک جیکینا      جوجه ی خوشگلینا دوچشم داره چه ماهه     پاهای کوچکینا زرده ولی نه زردکه نه لیمو       پرداره و نه اردکه نه بلبل وپرستو جوجه ی تنبلینا        می پره روصندلینا مامان میخواد نداریم       اما براش دونه واب میذاریم مصطفی رحماندوست  اینبارکه دخترم روبرده بودم کتابخانه طبق معمول موقع برگشتن دوتاکتاب انتخاب کردیم واوردیم خونه یکی یه قصه کوتاه بودویکی دیگه کتاب شعری بودبه نام   هیچ هیچ هیچانه درمقدمه درباره شعرهای این کتاب نوشته بود:...
28 دی 1391

ناناکوچولوی نازم پا به عرصه ی هنرمیگذارد

این روزها یسنا گلی بیشتر از هرکاروهربازی دیگه ای به نقاشی کردن علاقه نشون میده طوری که میتونم بگم به غیراز ساعتهای خوابش هرلحظه دفترومداد شمعی هاش رو تو دستای کوچولوونازش میبینم البته پوست سفیددستش رونمیبینم چونکه رنگ مدادشمعی مالیده به همه جای دستاش مانع ازاین میشه .واقعا دخترم بانقاشیهایی که میکشه من روشگفتزده میکنه همه چی روتونقاشی رعایت میکنه مخصوصااندازه هارو مثلا وقتی میخواد خانداییش روبکشه بیشترازنصف صفحه رو دایره شکم خاندایی اشغال میکنه وبعد سرودست وپاها رو متناسب باشکم میکشه حالا اگه بخواد امیرعلی کوچولوروبکشه باید ذره بین بردارم و امیرعلی روببینم که داره گریه میکنه علاقه خاصی به کشیدن دریا وماهی داره وهمچنین ...
16 دی 1391

سلام برمحرم

ســـلام مــن بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا   بـه لطـمه هـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا     سـلام مـن بـه مـحـرم بـه تشنـگی عـجـیـبـش   بـه بـوی سیـب زمـینِ غـم و حـسین غریـبش     سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی   به چشم کاسه ی خون وبه شال ماتم مـهـدی     سـلام من بــه مـحـرم  بـه کـربـلا و جـلالــش   به لحظه های پـرازحزن غرق درد و ملامش     سـلام مـن بـه مـحـرم بـه حـال خستـه زیـنـب   بـه بــی نـهــایــت داغ  دل شـکــستــه زیـنـب     سلام من ب...
30 آبان 1391

ما اومدیم

سلام سلام سلام  سلام به نی نی وبلاگ و سلام به همه ی دوستای گلمون تو نی نی وبلاگ متاسفانه من ویسناجون چندماهی به دلایل مختلف نتونستیم به وبمون سربزنیم ومن نتونستم خاطرات این چند ماه دختر نازنینم رو اینجا ثبت کنم وبا یه دنیاناراحتی میگم که این کوتاهی نوشتن خاطرات روزانه دخترم تودفترخاطراتش روهم شامل میشه واما علت این وقت نکردنها _درمعنای واقعی تنبلی ها_چیزی نبو دجز چندتااتفاق خوب وخوشی که برامون رخ داد البته اتفاق که نمیشه گفت .من و یسناجونی تقریبا ازاوایل ماه رمضان شروع کردیم برای جشن تولد سه سالگی یسنا خانوم وهم عروسی دایی جون یسنا اماده بشیم طوری که اصلا نفهمیدیم یعنی من نفهمیدم کی ماه مبارک رمضان به پایان رسیدوعیدفطرشد_نم...
24 آبان 1391

خوش آمدی ماه مهمانی خدا

دروازه ‏های آسمان گشوده می‏شود و زمین، در ستاره ‏باران میلادی بزرگ، به هلهله می‏نشیند در نیمه راه برکت ‏خیز رمضان، رایحه شکوفه‏ های یاس است که کوچه‏ های مدینه را آکنده است. حسن علیه‏ السلام با چشمانی علوی می‏آید و افق، رسیدن ارجمندش را دف می‏کوبد. صدای آمدنش، طنین مهربانی و کرامت است. شانه‏ های صبورش را زمین به تجربه می‏نشیند؛ آن‏چنان‏که سمفونی سکوتش را. او با نگاهی از جنس باران می‏آید و آب‏های آزاد جهان، ماهیان تشنه دلش را میزبان می‏شوند. هرگز غروب نمی‏کنی کوه یعنی تو؛ ولی تو را نادیده انگاشتند و تحمل بی‏پایانت را بی‏شرافتان تاریخ، اینچنین به جولان نامردمی کشا...
1 مرداد 1391

نانا کوچولوی نازم پابه عرصه ی ورزش گذاشت

روز اول همین ماه بود که من و یسنا کوچولوبه اتفاق هم رفتیم مهدکودک دو کوچه بالاترمون و ناناخانوم رو تو کلاس ژیمناستیک ثبت نامش کردیم چون از چند ماه پیش این تصمیم رو گرفته بودیم یسنا جونم اطلاعات کامل رو راجع به مهد کودک و مفهوم کلاس وهمکلاسی ومربی وژیمناستیک و حتی بعضی از تمرینات ژیمناستیک و اینارومیفهمید به خاطراین جلسه اول کلاسمون خیلی رضایت بخش بود هم برای من هم برای یسناجونم.وهمچنین همراه با اتفاقات جالب وخنده دار.یکی ازاین ماجراهای خنده دار هم این بودکه یسنا جون تقریباهرده دیقه ای میومد تو اتاقی که مامانای بچه های تو کلاس اونجا بودند و هر کاری که تو کلاس کرده بودند واسه من توضیح میدادو زود میرفت تو کلاس اون هم بدون ...
17 تير 1391