قصه ی دلتنگی
نازنین یسنای من بذارامروز تواین پست از دلتنگی هامون برات بنویسم اگرچه هر شب تودفتر خاطراتت مینویسم که چطور دلتنگی هات رو با زبون کودکانه ات با کارهایی که میکنی بروز میدی و روز به روز دلت تنگترو تنگتر میشه واسه عزیزامون اما بذار اینجاهم بنویسم و بگم که دختر کوچولوی ناز من اگر چه که حسابروزها رونمیدونه ولی باز هر شب که میخواد بخوابه از مامانش میپرسه که چند روز مونده بریم پیش آغا جون وبعدش به امید رسیدن اون روز چشمهای نازش رو میبنده و میره تو رویا . دخترم این روزها وقتی صبح از خواب پا میشی بعداز صبح بخیر گویی و احوالپرسی و مارچ و مورچهای روزانه من بهت میگم عزیزم خواب دیدی ؟ توهم میگی آله
-خواب کی رو دیدی ؟
-آقا (با ق غلیظ)
-خواب دیدی آغاجون چیکار میکنه ؟
-ب ب (بغل ) یعنی بغل کرده بود منو
روزی هزار بار هم بپرسم خواب کیو دیدی میگی آغا و من هم یه آهی میکشم و دعا میکنم هرچه زودتر دانشگاه بابایی تموم بشه و برای همیشه برگردیم شهرمون و تو رو همیشه شادو شنگول ببینم الهی آمین